خامنه اي در تله انقلابيون

مقاله اي به قلم دكتر منشور وارسته
مواضع اخير خامنه‌اي در انکار خشم مردم جان به لب رسيده در قيام ايران، نويسنده را بر آن داشت تا هرچند فشرده به تبيين آن بپردازد.

سخنراني خامنه‌اي پنج روز بعد از شروع قيام سراسر مردم ايران، در سراسيمگي و وحشت از پيامدهاي قيام، با برچسب‌هاي ناشايست به خلق قهرمان ايران انجام شد. خامنه‌اي اقشار محرومي را که براي احقاق مطالبات خودشان قيام کردند را عوامل اجنبي و تحريک شده توسط دشمنان اسلام ناميد. قبل از هر تحليلي، اين نگرش به بحران پيش آمده، شاخص حضور استبداد و توتاليتاريسم به شکل کلاسيک آن است. همه نظامهاي خودکامه وقتي در بحران دست و پا مي‌زنند، همواره تلاش دارند تا نارضايتي اجتماعي را به عوامل خارجي منسوب کنند. بدينگونه هم براي نيروهاي سرکوبگر خود روحيه بخرند و هم بدليل توهم ناشي از قدرتنمايي کاذبي که دارند، تصور کنند که نظامشان با ثبات است. انکار واقعيت از مختصات ماهيت مستبدين است. در انقلاب ضد سلطنتي ۵۷، شاه و ايادي او نيز همين اتهامات را به ملت مي‌زدند. بخاطر بياوريم که ازهاري نخست وزير حکومت نظامي شاه، شعارهاي ملت را نوار ساختگي که از بلندگوها در بام خانه ها پخش مي‌شد، نام نهاد. در پاسخ وي، مردم شعار مي‌دادند که "نوار که پا نداره". که تبديل شد به طنز در دوران انقلاب. اگر به سرنوشت ديکتاتورها نظري بياندازيم مشاهده خواهيم کرد که به منظور انتقال بحرانهاي داخلي به بيرون از محدوده حاکم، عامل خارجي بهترين محمل است. البته سخنان ولي‌فقيه نظام، تودهني خامنه‌اي به شرکاي خارجي‌اش نيز بود. آنهايي که چشم دوخته تا از کيسه گشاد رهبري سهمي ببرند را در تنگنا قرار داد. نقض حقوق شهروندان با توسل به سرنيزه، قطعاً از ديد ناظران بين‌المللي پنهان نيست. حتي اروپاي مماشاتگر و استمالت جو نيز مجبور است در محاسبات خود تجديد نظر کند.
امّا وجه ديگر اين نوع نگرش به صحنه و قيام توده‌ها، استفاده از سرکوب عريان است. وقتي خامنه‌اي با وقاحت و بي‌شرمي مردم را دست‌نشانده اجنبي مي‌خواند که دشمن اسلام (اسم مستعار ولي‌فقيه) و مسلمين‌اند، چراغ سبز به پاسداران ظلمت و تباهي مي‌دهد که سرکوب کنيد. به موازات موضعگيري خامنه‌اي، رئيس دادگاههاي انقلاب در تهران با قساوت و ترس ناشي از سرنگوني کاخ ولايت، اظهار مي‌دارد که حدود ۴۵۰ نفر در تهران دستگير شده‌اند که حکم آنها احتمالا اعدام است (خبرگزاري تسنيم- ايوينينگ استاندار لندن، ۲ ژانويه ۲۰۱۸). جوهر استراتژي رژيم براي حفظ بقا در همين است. براي حفظ نظام با عنايت به تجربه سلف خودش خميني که فرمان قتل‌عام زندانيان سياسي در سال ۶۷ را اعلام کرد، اکنون نيز بايستي با تاکتيک سرکوب عريان کشتار کرد و رحم نکرد. اين سياست البته محکوم به شکست است و در اوج ورشکستگي سياسي اتخاذ شده که بطور قطع از ديد جامعه جهاني پنهان نيست. چراکه:
شرايط و دوراني که قيام ايران شکل گرفته با سالهاي ۶۷ و ۸۸ قابل قياس نيست. در فرانسه، لوموند ۲ ژانويه ۱۸ در مطلبي با عنوان انقلاب ديگري رژيم ايران را تهديد مي‌کند نوشت:‌ "استفن دودوآنون محقق در مرکز تحقيقات ملي فرانسه، شرايط ايران را تجزيه و تحليل مي‌کند و آن را ”يک انقلاب“ مي‌نامد اين محقق مي‌گويد حکومت اسلامي در برابر تظاهرات اعتراضي که در اين کشور ابعاد سراسر يافته کاملاً غافلگير شده است. آنچه در ايران امروز مي‌گذرد يک انقلاب به‌معناي حقيقي کلمه است. رويدادهاي جاري ايران يک انقلاب بزرگ ملي است که در بيش از چهل شهر اين کشور به‌طور همزمان جريان دارد و مستقيماً و به‌طور راديکال رأس حکومت اسلامي را نشانه گرفته است. اين ويژگي، نقطه تمايز انقلاب جاري ايران در قياس با جنبش سال ۸۸است". لوموند افزود: «به گفته پژوهشگر فرانسوي، توده‌هاي اصلي انقلاب حاضر در ايران را مردم پابرهنه محلات و مناطق فقيرنشين تشکيل مي‌دهند و در اين معنا مي‌توان گفت که رژيم جمهوري اسلامي دچار يک فروپاشي اجتماعي و ايدئولوژيک شده و بدون شک انقلاب جاري، اين رژيم را به خطر انداخته است. در قياس با جنبش سال ۸۸ اين بار کليه اظهارات مقامات رژيم نشان مي‌دهد که اردوي ترس تغيير کرده است: آن که مي‌ترسد حکومت است، نه مردم».

شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!

كاظم مصطفوينوشته اي مستدل و روشنگر و آموزنده از شاعر و نويسنده مجاهد حميد اسديان (كاظم مصطفوي) در باره خيانت در دنياي سياست و مبارزه و انقلاب.
خائنان، مطرودان،
 درهم شکسته و،
          حقير.
با تاول زخم نهفتة يهودا در روح،
و غربيلهاي براي آن کس که دشنة خونچکان را 
با آستين سفيدش پاک ميکند،
گونه هاي سرخ از غازة بي شرمي را ميآرايند.

ورودي:
در ايام صباوت، يعني زماني که تازه سر از تخم در آورده و در فضاي روشنفکري دهه ۱۳۴۰ نفس مي کشيدم، براي اولين بار رمان کوتاه کافکا به نام «مسخ» را خواندم. تا مدتها گيج و مبهوت بودم که چرا و چگونه مي شود يک آدم تبديل به عنکبوت يا سوسک شود. اين «بهت» تنها ناشي از قدرت شگفت انگيز کافکا در نوشتن نبود. خود مقوله «مسخ» برايم تازه و بديع بود. از آن پس هم، که يادم نيست چند بار بوده است، هر بار که اين رمان کوچک را خوانده ام برايم تفکر برانگيز بوده و با انبوهي سؤال مواجه شده ام.
maghalat 9fa8f
در ادامه، نمايشنامه اي از «اوژن يونسکو»، نمايشنامه نويس روماني الاصل که از بزرگان تئاتر پوچي است، خواندم به نام «کرگدن». نمايشامه عجيبي است. اين بار نه يک نفر که اهالي شهري يک به يک تبديل به کرگدن مي شوند. پوستها سخت مي شود و شاخي بر پيشاني ها مي رويد. برخورد افراد متفاوت است. کرگدن شدگان در ابتدا سعي در پوشاندن مسخ خود دارند. بعد به مسخ شدن خود عادت مي کنند؛ و برخي از تسليم شدگان به کرگدن، خود براثر مرور زمان، کشف مي کنند که کرگدن موجود آن چنان نفرت انگيزي هم نيست! و عده اي هم از زيبايي هاي کرگدن مي گويند! کار به جايي کشيده مي شود که تمام اهالي تبديل به کرگدن شده اند الَا يک نفر. يک نفر به نام برنژه که اتفاقا جلنبرترين فرد شهر هم هست و در شادخواري گوي سبقت از همگان ربوده اما تسليم نمي شود و انسان مي ماند.


آغاز شناخت ديگري از مسخ شدگان:
بعدها در زندان شاه با معنا و انواع ديگري از مسخ شدگي انسان مواجه شدم. تا قبل از زندان اين مقوله برايم بيشتر يک مقوله فلسفي بود. ولي در زندان موجوداتي را يافتم که مسخ شده کامل بودند و نوع جديدي از «تبديل انسان به حيوان» را نمايندگي مي کردند. برادر مسعود در يکي از آموزش هايش به ما سفارش کرد تا کتاب جهاني از خود بيگانه را بخوانيم. کتاب را شادروان دکتر حميد عنايت نوشته بود. استادي فاضل و آگاه که گويا در دانشکده حقوق استاد خود برادر مسعود بوده است. بعد از خواندن کتاب برادر مسعود در ادامه آموزشش آيه «لاتکونوا کالذين نسوا الله فانساهم انفسهم...» (سوره حشر آيه ۵۹) را برايمان تفسير کرد و به عنوان مثال از مسخ نوع خاصي از انسانها صحبت کرد و آيه «کونو قرده الخاسئين...»(سوره بقره آيه ۶۵) را شرح داد؛ و من، همچنان غرق در هفت توي معناي آيات قرآني، تازه تازه مي فهميدم که «قضيه» بسيار عميق تر از يک درک و دريافت فلسفي و روشنفکري است. «ني» مولوي که از اصل خود بريده شده بود را که خوانده ايم. تمام داستان انسان در يگانه شدن با خود و جهان بي انتهاي بيرون از خود است. داستان وصل و قطع انسان از ذات انساني خود است و بعد مسخ شدني که انواع دارد و شدت و ضعف. براين اساس بعد از تفسير برادر مسعود بوزينگاني که بر منبرها ورجه ورجه مي کنند براي من هيچگاه نه تنها جاذبه نداشتند که اتفاقا آنها را زيانکاران بزرگ مي ديدم. (به اين موضوع در جاي ديگر همين نوشته دوباره خواهم پرداخت)
بررسي فلسفي يا جامعه شناسانه و يا روانشناسانه مقوله از خودبيگانگي و يا مسخ انسان به طور کلي موضوع سخن ما نيست. بلکه در اين نوشتار روي مسخ شدگاني متمرکز هستم که به قول ميلان کوندرا «از صف خارج مي شوند و به سوي نامعلوم مي روند»(تعريف کوندرا از خيانت). من اضافه مي کنم کساني که از صف خارج مي شوند و در صف نوبت اجازه از يهوداي اسخريوطي به جهنم سلام مي کنند. اين جماعت علي الحساب تا ويزاي ورود از يهودا برايشان صادر شود کارشان کاسه ليسي زبونانه براي سبقت از همگنان خود براي لجن مال کردن ارزشهاي انساني و انقلابي است. همين جا اضافه کنم که جانوران نوع اخير با مسخ شدگان نوع کافکا و يونسکويي بسيار متفاوت هستند. «گرگور سامسا» مسخ شده در رمان کافکا يک قرباني قابل ترحم است؛ و خودش در فلاکت خودش نقش ندارد. از اين نظر ترحم ما را برمي انگيزد و خشم مان، به عنوان خواننده، متوجه شرايط و مناسبات اجتماعي مي شود. مناسباتي که يک انسان را له مي کند و از «جانشين خدا بر روي زمين» يک عنکبوت منزوي با امحا و احشايي بيرون زده مي سازد...درحالي که خائنان نفرت انگيز هستند و حرفها و نوشته هايشان تهوع آور است.
در نخستين مرحله از شناخت خائنان که همان جانوران و مسخ شدگان عالم سياست و انقلاب هستند سران خيانتکار حزب توده را مجسمه عيني و گوياي خيانت شناخته بودم؛ و هر چه که گذشت دريافتم شناختم درست ولي چقدر سطحي بوده است. شنيدم که فدايي قهرمان مسعود احمدزاده گفته است «مبارزه مسلحانه، هم استراتژي هم تاکتيک» را براي روشن کردن مرز انقلابيون مارکسيست با خيانتکاران توده اي جماعت نوشته است که مثل بختک بر «چپ» ايران کاري به جز ضربه زدن نداشته اند. به گفته شادروان دکتر غلامحسين ساعدي توده اي هاي خيانت کرده، حيواني بودند که وقتي نفسشان به هر زميني مي خورد هفت سال علف سبز نمي شد؛ اما آنها در مسير انحطاط خود تا قبل از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هنوز به مرحله «خيانت» نرسيده بودند. آنها تا آن مقطع اشتباهات فراواني داشتند. مي شد با آنها مخالف يا موافق بود. مي شد به آنها مارک وابستگي، يا هر چيز ديگري، زد؛ اما از فرداي ۲۸ مرداد تعريف آنها در يک کلمه شد «خائن»؛ و اين، دو کيفيت کاملا متفاوت است. اين خيانت بزرگ ملي مبناي خيانت هاي بعدي آنها در سالهاي بعد شد. به تأييد «انقلاب سفيد» شاه پرداختند، و به عنوان يک مانع جدي در برابر جنبش مسلحانه عليه شاه موضع گيري و کارشکني کردند، و بزرگترين و فدارکارترين سازمان چپ ايران را شقه کردند، بعد هم در زمان خميني با علم کردن دعواي «ارتجاع و ليبرال» به جاسوسي براي خميني پرداختند؛ و به اعضا و هوادارانشان دستور دادند که به مثابه يک کادر اطلاعاتي خميني خانه هاي مجاهدين و بقيه گروههاي مبارز را لو بدهند. آخر سر هم خود قرباني جلاد شدند و سر از تلويزيون آخوندي در آوردند؛ و اين مسير گريزناپذير انحطاط محصول همان خيانت شان به مصدق و مردم ايران بود. خيانتي که هيچگاه لکه ننگ را از پيشاني سياه شان پاک نکرد. همين قضاوت را مي توان در مورد کاشاني کرد. همه مي دانند که کاشاني فردي مرتجع و بسيار خودخواه و مقام پرست بود؛ اما همين فرد مرتجع تا قبل از ۲۸ مرداد يک مرتجع بود و بعد از اين که با سرلشکر زاهدي به ويرانه خانه مصدق رفت تبديل به يک خائن شد؛ يعني در يک دادگاه فرضي اولين سؤال از او اين نيست که چرا افکار ارتجاعي داشته است يا مقام پرست بوده و يا هزار و يک درد و مرض ديگر داشته است. اولين سؤال اين است که چرا به مصدق خيانت کرد و تقاضاي اعدام او را از شاه کرد؟ بعد از اين سؤال است که تازه راه باز مي شود تا افکار و خصلتهاي او را نقد کنيم.