تو عموي منو ميشناسي؟


بچه اي صبح زود، تک و تنها، در مقابل درب ورودي اوين از نگهبان مي پرسد: اوين که ميگن اينجاست؟ 
نگهبان: برو بچه تو رو چه به اوين؟ 
بچه: شنيدم عموم امروز از اين در بيرون ميآد. درسته؟ 
نگهبان: گفتم برو بچه، اون چيه پشتت قايم کردي؟ 
بچه: هيچي اينو براي همون عموم آوردم. مي خواي ازم بگيري؟ 
نگهبان: نه نميخوام ازت بگيرم. فقط خواستم بدونم چيه؟ 
بچه: يک دسته گله، از گلدون روي ميزمامانم برداشتم ميخوام به عموم بدم. تو عموي منو ميشناسي؟ 
نگهبان: نه من عموي تو رو نميشناسم ولي اينطور که معلومه تو اين گل رو بي اجازۀ مامانت برداشتي، مگه نه؟ 

بچه با گريه گل را محکم به روي شانه هاي کوچکش مي فشارد و مي گويد: اگه مامانم بدونه براي عموم آوردم خوشحال ميشه. اون هميشه از عموها و خاله هام که اينجا زندوني هستن برام داستان ميگه. مامانم خواب بود براي همين ازش اجازه نگرفتم، من براي ديدن عموم اومدم. مامانم گفت امروز صبح زود جنازۀ عموم رو از اين در بيرون ميآرن. من ميخواستم اين گل ها رو به اون بدم. راستي عموم رو اعدام کردن؟ تو ميدوني؟ خدا کنه زورشون نرسه عموم رو بکشن. آخه مامانم هميشه ميگه عموها و خاله هات خيلي قوي هستن، اصلأ نمي ترسن. من ميدونم عموم الان با آدم بدا داره دعوا ميکنه. اونا که زورشون به عموم نميرسه. الان عموم زنده از اين در مياد بيرون منم گل هام رو به عموم ميدم، اونم منو بغل ميکنه و ميبوسه. بعدشم منو با خودش ميبره پيش بقيه عموها و خاله هام. 
تو اينجا چکار ميکني؟ توهم با آدم بدايي؟ عموها و خاله هاي من آدم هاي خوبي هستن، تو ميدوني بقيۀ عموها و خاله هاي من کجان؟ 
نگهبان با دست اشک هايش را پاک کرد و گفت: من آدم بدي نيستم. من فقط اينجا نگهبانم. بگو ببينم تو تک و تنها صبح به اين زودي چه جوري اينجا اومدي؟ 
بچه: پس با آدم بدا نيستي. تو هم عموي مني، آره؟ آخه مامانم هميشه ميگه همۀ آدم هاي خوب عموها و خاله هاي تو هستن. ميشه به شما بگم عمو؟ 
نگهبان: بله عزيزم، من هم يک عموي تو هستم اما فقر مجبورم کرده که دم در اين زندوني که عموها و خاله هاي تو توش زندوني هستن نگهباني بدم. اصلا تو ميدوني فقر چيه؟ 
بچه: بله. مامانم گفت عموهات ميآن و فقر تموم ميشه. براي همه خونه درست ميکنن، مدرسه درست ميکنن. بچه هايي که راه مدرسه شون دوره رو با ماشين به مدرسه ميبرن. ميبيني چه عموهاي خوبي دارم؟ 
درب ورودي اوين باز مي شود و يک پاسدار بيرون مي آيد. بچه مي خواهد با عجله به طرف او برود ولي نگهبان زيرلبي به بچه مي گويد: واستا اون از آدم بداس، گلتم زود قايم کن. بچه گلش را فورا پشت سرش پنهان مي کند. بعداز رفتن پاسدار به نگهبان مي گويد: عمو نگهبان هر وقت عموي خودم اومد به من ميگي؟ من اصلأ عموم رو نديدم، فقط مامانم اسمش رو بهم گفته. مامانم گفت آدم بدا ميخوان امروز صبح زود عموغلامرضا رو تو زندون اوين اعدام کنن، کاش ميتونستيم اين گل ها رو ببريم و روي جنازۀ عموت بذاريم. منم بخاطر همين گل ها رو برداشتم اومدم اينجا. حالا ديدي من کار بدي نکردم؟ 
نگهبان وقتي اسم غلامرضا را مي شنود اشکهايش سرازير مي شوند. بچه از او مي پرسد: تو از ترس آدم بدا داري گريه مي کني؟ تو نميتوني عموي من باشي! مامانم هميشه ميگه عموها و خاله هاي تو خيلي قوي هستن، اصلأ نمي ترسن. من عموي ترسو نميخوام! 
نگهبان مي گويد: نه عزيزم گريۀ من از ترس نيست، تو گفتي الان عموت آدم بدا رو ميزنه و از در ميآد بيرون ولي من از اين مي ترسم که اونا عموت رو اعدام کنن. حالا فهميدي من چرا گريه مي کنم؟ 
بچه: نه، تو گريه نکن، اگه عموم رو اعدام کردن گل ها را روي تابوتش ميندازم. ميدونم که اون خوشحال ميشه. ميدوني من اين گل ها رو چقدر دوست دارم عمونگهبان؟ عمونگهبان مامانم ديشب اصلا نخوابيد، همش تو اتاق راه ميرفت و ميگفت ايکاش يک مسلسل داشتم. عمو نگهبان تو که مسلسل داري چرا کمک نميکني؟ بيا باهم بريم توي زندون و عموم رو از دست آدم بدا نجات بديم بياريمش بيرون. عمو نگهبان بريم؟
نگهبان: نه عزيزمن، من نميتونم عمو غلامرضاي تو رو نجات بدم ولي مادر تو زن شجاعيه. 
بچه: آره عمونگهبان مامانم اصلأ نمي ترسه، هميشه ميگه اگه يه مسلسل برسه دستم اونوقت به اين آدم بدا نشون ميدم که ما کي هستيم. عمونگهبان تو به من گفتي نمي ترسي، پس چرا با من نميآي بريم تو زندون و قبل از اينکه عموم رو اعدام کنن، نجاتش بديم؟
نگهبان: گفتم که، مادر تو خيلي شجاعه ولي من نميتونم اينکار رو بکنم، ميفهمي؟ 
بچه: خب حالا که تو نميخواي با من بياي يه کار ديگه ميکنيم، من اين گل ها را به تو ميدم و تو هم مسلسلت رو به من بده. من خودم تنهايي ميرم، قبوله؟ 
نگهبان: مگه تو نميگفتي اين گل ها رو خيلي دوست داري و براي عموت آوردي؟ پس چي شد؟ حالا ميخواي گلهات روبه من بدي؟ 
بچه: آخه ميدوني با گل ها نميتونم عموم رو نجات بدم ولي با مسلسل ميتونم. مامانم ميگفت اگه يک مسلسل داشتم باهاش عموت رو نجات ميدادم، حالا اگه تو اين مسلسلت رو به من بدي من عموم رو از زندان آزاد ميکنم. مامانم خيلي خوشحال ميشه. ميدوني اونوقت مامانم بهم چي ميگه؟ 
نگهبان: نه نميدونم، مامانت چي بهت ميگه؟ 
بچه: مامانم حتمأ به من ميگه تو هم مثل علي اکبر قهرمان هستي! ميدوني، علي اکبر يکي از عموهاي من بود، يه قهرمان واقعي. مامانم هميشه ميگه علي اکبرها کجان؟ خدايا اونها رو زودتر برسون، دلهامون خون شده، چشممون به راهه که کي علي اکبرها ميرسن. عمونگهبان تو عمو علي اکبر رو ميشناختي؟ 
نگهبان: نه من عموعلي اکبر تو رو نميشناسم؟ بگو ببينم کيه؟ 
بچه: عمونگهبان مامانم ميگه يک آدم خيلي خيلي بدي بود که توي همين زندون عموها و خاله هاي منو ميکشت، اسمش لاجوردي بود. يه روز عموعلي اکبر با مسلسلش رفت سراغ اون و نابودش کرد. ميدوني مامانم ميگه اون روز همۀ پولهامون رو شيريني خريديم و داديم به دوستا و همسايه ها. ميگه همه خوشحال بودن و فقط آدم بداي بيشرف ناراحت شدن و ترسيدن. مامانم ميگه اون روز همه ميگفتن بالاخره يه قهرمان اومد و لاجوردي رو کشت. 
نگهبان: ميدوني عزيزم من اصلا آدم سياسي نيستم، دنبال دردسر هم نميگردم. اصلا ميدوني من فکر ميکنم عموت رو اعدام نکردن، اگر اعدام کرده بودن جنازش رو تا الان آورده بودن بيرون، تو هم اينجا وانستا، برو خونتون. 
بچه: راس ميگي عمو نگهبان؟ عمو غلامرضا رو اعدام نکردن؟ 
نگهبان: آره عزيزم، اگه اعدامش کرده بودن صد در صد تا حالا جنازه اش رو از همين در آورده بودن بيرون. 
بچه با خوشحالي گل ها را به نگهبان داد و گفت: عمونگهبان من بايد زود برم به مامانم بگم که عمو غلامرضا رو اعدام نکردن، اون خيلي خوشحال ميشه. مامانم اگه اين خبر رو بشنوه منو بغل ميکنه، ميبوسه و يکي ديگه از داستانهاي عموها و خاله هام رو برام تعريف ميکنه. 
بچه گل ها را به نگهبان داد و با سرعت شروع کرد به دويدن، و نگهبان را که بهت زده به گلهاي زيبا نگاه مي کرد، پشت سر گذاشت. به خانه که رسيد با خوشحالي و سروصدا در را باز کرد و داخل شد، مادرش را درحالي که روي فرش به خواب رفته بود ديد. لبهاي کوچکش را به گوش مادر چسباند و آرام در گوشش زمزمه کرد: عمو را اعدام نکردند، عمو را اعدام نکردند! مادر بيدار شد، کلمۀ اعدام خواب را از چشمانش فراري داد. با نگراني پرسيد: چي گفتي؟ 
کودک گفت: مامان عمو را اعدام نکردند! 
زن کودک را تنگ در آغوش گرفت و صورتش را غرقه در بوسه کرد. درحالي که اشکهايش را پاک مي کرد با مهرباني و عصبانيتي ساختگي گفت: اصلا تو اول به من بگو کلۀ سحر کجا رفته بودي قهرمان کوچولو؟ 

ديدن عکس بالا من را به نوشتن اين داستان کوتاه واداشت. از اين مادران و کودکان در ايران کم نيستند. لعنت بر خميني. 
( ياد يوسف بخير دهه 60 که از زندان فرار کرده بودم در يک روستا ميشود گفت شهرک مخفي بودم يعني اين شهرک تمامأ آن موقع ضد رژيم بودند همه خانه ها برايم امن بودند هروقت غريبه اي وارد شهرک ميشد چند نفر بهم خبر ميدادند من اولين خانه که نزديکم بود توش ميرفتم . يوسف يک بچه 9 و يا 10 ساله بود انگار بوميکشيد که من کجا هستم تمام خبرها را برايم ميرساند هرپاسداري و يا بسيجي وارد شهرک ميشد يوسف خبرش را به من مي آورد . چندين بار هم ماشين هاي پاسدارها را پنچرکرده بود مي رفت از جلوي آهنگرها آهن هاي بريده و تيز را جمع مي کرد مي برد ميگذاشت زير چرخ ماشين پاسدارها بعدش نيز خبرش را به من مي آورد من بهش گفتم اينکار را نکن بگذار زود از اينجا بروند . خلاصه شنيدم يوسف سه سال پيش فوت کرده بسيار ناراحت شدم لعنت بر خميني) ياد همه يوسفها بخير,
خانبابا خان