مثال اول، کالري
از هر دانش آموز دبيرستان سؤال کنيد، تعريف ”کالری“ ، چيست، خواهد گفت: کالری واحد انرژی حرارتی و مقدار حرارتی است که دمای يک سانتيمتر مکعب آب را به اندازه يک درجه سانتيگراد افزايش می دهد. مثلاًًًًًًً درجه حرارت 17 را به 18 می رساند.
بر همين روال، وقتی که از من و شما بپرسند، درخت يا پرنده يا انسان و سپس جامعه و طبقه و قيام و انقلاب را تعريف کن، بايد بتوانيم تعريف رسا و گويا و مشخصی ارائه بدهيم. مثلاًًًًًًً در مورد انسان:
مثال دوم، انسان و تعريف ”انسان“
تعريف ”انسان“ هميشه مسأله انسان بوده و هر يک از فلاسفه و مکاتب به نحوی به آن جواب داده اند. واضح است که منظور فقط کمّ و کيف جسمانی انسان نيست. منظور خصوصيتها وکارکردهای ويژه انسانی و تعريفی است که بتواند تفاوت رفتارهای انسانها با يکديگر را تشريح کند.
ارسطو می گفت انسان حيوانی است ناطق.
لاادريون (آگنوستها يا آگنوستی سيستها) يعنی مکتبی که به طور خلاصه شناختن و شناخت پذيری را در ظرفيت و توان ما نمی دانستند، می گفتند: نمی دانم.
دوآليستها، انسان را مرکب از دو عنصر جسم و روح می دانستند.
دکارت می گفت: «من فکر می کنم، پس هستم».
توماس هابس، فيلسوف انگليسی انسان را موجودی بد ذات و بدطينت تلقی می کرد، در حالی که ژان ژاک روسو فطرت انسان را بر نيکی و خوبی استوار می دانست.
فويرباخ به عنوان يک ماده گرای مکانيست، تفاوت رفتارهای انسانی را به ميزان قابل توجهی به نوع تغذيه ربط می داد و رفتارهای انسان را فرآورده جبری هر مرحله تاريخی خاص می دانست.
مکانيستهای ديگر مثل لاتور، انسان را مثل يک ماشين تلقی می کردند.
فرويد تفاوت رفتارهای انسانی را در غرايز جنسی و در دريچه های عقبی ذهن جستجو می کرد.
بعضی دانشمندان ارتباطات و سيبرنتيک تلاش می کنند ماشينها و مغزهای الکترونيک پيچيده را با انسان شبيه سازی کنند.
انديويدوآليستها (فردگرايان) انسان را با طبيعت فردی و فردگرايانه تحليل می کنند.
جرمی بنتام صاحب مکتب سودجويی (يوتيلی تاريسم) در دوره رشد سرمايه داری در انگليس، فايده و سود مادی را اساس انگيزه و حرکت انسان می دانست.
اگزيستانسياليستها که قائل به اصالت وجود و تقدم آن بر ماهيت هستند، انسان را موجودی مطلقاً رها و آزاد و در حال انتخاب هميشگی و متغير تعريف کرده اند.
منتقدين آنها هم می گويند که اگر وجود انسانی آن قدر دستخوش انتخاب و تغيير باشد که نتوان بر روی پايداری خصوصيتها و حتی انتخابهای او حساب باز کرد، پس بايد در اين که انسان تعريف ثابتی داشته باشد، شک کرد. زيرا دريافت اين ”من“ و اين انسان و شناخت و تعريف او که هيچ پايداری ندارد و در هر لحظه چيزی است که به نحو مجزا مجسم می شود، ميسر نيست. يعنی بحث بر سر خصوصيات پايدار و عام انسان است مگر اين که او را در هر زمان و مکان تابع شرايط خاص همان دوره و همان مقطع تحليل کنيم. مثلاًًًًًًً انسان دوران بهره کشی و سود و سرمايه را نمی توان جدا از منفعت طلبی و سودجويی و بهره کشی که واژه های اجتناب ناپذير اين فرهنگ هستند، تصور نمود.
مارکس نظريه مکانيستها را که گمان می کردند انسان به صفحه سفيدی می ماند که متن آنرا فرهنگ هر دوره خاص مشخص می کند مردود شمرد و يکبار نوشت بايد طبيعت انسان را جدا از صورت بنديهای تاريخی خاص شناخت وآن گاه به تجليات ويژه آن در هر دوره پرداخت.
البته مارکس بعدها از به کار بردن کلمات ذات و طبيعت انسانی پرهيز می کرد، تا به مفاهيم انتزاعی و غير تاريخی راه نبرد. ولی تأکيد داشت که خصايص ويژه يک نوع، در کارکردهای ويژه آن نوع منعکس است و از اين رو، ساده ترين و بهترين راه برای تعريف انسان، پيدا کردن کارکردهای ويژه يی است که انسان دارد و حيوانات ندارند.
علاوه بر اين، در ديدگاه مارکس نسبت به انسان، مهمترين نکته اينست که گفت شناختن و «تفسير جهان کافی نيست بلکه بايد آن را تغيير داد». طبعاً مارکس اين ”بايد“ و اين ”ضرورت“ تغيير دادن را از تکامل اجتماعی و ديالکتيک تاريخ استنتاج کرده است. اما در هر حال ما را به مفهوم ”وظيفه مندی“ انسان نزديک می کند. من الان متن مکتوب در اختيار ندارم، اما اگر از 40سال پيش درست به يادم مانده باشد، اوج تجليل چه گوارا از مارکس در همين نقطه است. چه گوارا گفت اين همان نقطه ای است که ديگر بايد قلم را زمين گذاشت و برای تغيير جهان تفنگ به دست گرفت…
اما در انسان شناسی يکتاپرستانه و فرهنگ قرآن، آگاهی و اختيار، خصوصيتهای ويژه انسان اجتماعی است. انسان موجوديست آگاه و آزاد (به معنی صاحب اراده و صاحب انتخاب). در چارچوب آگاهيهای خود وظيفه مند و مسئول است. صاحب و مسئول و پاسخگوی کردار و اعمال خويشتن است. بنابراين تعهد و مسئوليت پذيری در فطرت و سرشت اوست. آن قدر که اين مسئوليت و پاسخگويی، حتی به اين جهان و دنيای مادی و اين مقطع تاريخی و صورت بندی اقتصادی و اجتماعی که در آن به سر می برد محدود و منحصر نمی شود بلکه صحبت از معاد و آخرت و دنيای ديگری هم هست. به عبارت ديگر می گويد که قدر انسان بسا فراتر است. محدود به دنيای کنونی و همين مرحله از تکامل نيست. فرجامی خداگونه دارد: إلی ربّک منتهاها…
پيوسته، و صرفاً ، بند و بنده خدايگان و وجود يکتا و يگانه يی است در ورای زمان و مکان، که از او آمده و به او باز می گردد (انا لله و انا اليه راجعون). در مسيری پر فراز و نشيب و پر رنج و زحمت به او می رسد و با او ديدار می کند: يا أيّها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقيه
بيشتر از اين را از من نپرسيد. نه می دانم و نه می توانم بدانم. ذهن و تفکر من و شما بواقع در يک دنيای مادی و ديالکتيکی محاط شده است. اين يک دنيای آنتروپيک يعنی کهولت بار است. به همين دليل همه می می ريم کلّ شيءٍ هالک إلّا وجهه به جز او…
دنيايی که در آن کهولت و آنتروپی وجود ندارد، در تصور و تفکر من و شما نمی گنجد. دنيايی که به گفته قرآن، آب در آن نمی گندد و تغيير رنگ نمی دهد (مّاء غير آسنٍ ) و طعم شير در اثر مرور زمان هيچ گاه عوض نمی شود (لّبنٍ لّم يتغيّر طعمه ).
پس بياييد به تغيير در دنيای خودمان بپردازيم. من فقط می دانم بحث بر سر اين است که در تعريفی که از انسان می کنيم، آيا اين انسان مومی در چنگال تاريخ و جامعه و شرايط اقتصادی و اجتماعی و سياسی است، يا می تواند و بايد، و وظيفه و تعهد و مسئوليت دارد، که چيزی را در مسير تکامل تغيير بدهد و مسّخر کند.
-طبيعت را با دانش و ابزار و تکنيک.
-خويشتن خودبخودی و غريزی را با تقوای رهايی بخش که همان جهاد اکبر باشد
-جامعه اسير و ستم زده، رژيم ولايت، و دنيای جهل و جنايت را با قيام و انقلاب… .
بايد ”فلک“ جبری خود و پيرامون خود را، آگاهانه و آزادنه ”سقف“ بشکافد و ”طرحی نو“ دراندازد.
کون و مکان اين چنين درهم نورديده می شود.
مثال سوم، کلمه تعريف
حالا بياييد به قلمرو منطق که شاقول انديشه و تفکر است برويم و ببينيم که اصلاً تعريف کردن يک چيز، يک شيئ ، يک پديده يا يک مقوله يعنی چه؟ بعبارت ديگر تعريف ”تعريف“ چيست؟ چون با تعريف يک شيئ ، يا واقعه يا فرد يا گروه است که به شناختن و شناساندن آن راه می بريم.
از زمان ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد مسيح، اين بحث وجود داشته است که آيا لازمه شناختن يا تعريف يک شيئ ، شناختن و به رشته در آوردن مجموعه ويژگيهای آن است، يا بايد به برجسته ترين خصوصيات آن در تعريف اکتفا کرد. سرجمع کردن مجموعه ويژگيها کار بسيار بغرنج و چه بسا گيج کننده يی است.
شهاب الدين سهروردی درقرن ششم هجری تعريف يک شيء را مشخص کردن ”جنس و فصل“ می دانست.
جنس يعنی نوع و گونه. فصل يعنی وجه متمايز و جدا کننده و همان خصلت ويژه
در نتيجه، تعريف، يعنی شناختن و معين کردن خصلت عام و هم چنين خصوصيت ويژه يک شيء، که به زبان ديالکتيکی، مبتنی بر تضادهای عام و خاص آن پديده است.
اين چنين می توان اشياء و گياهان و جانوران و انسانها و جوامع و جنبشها و انقلابها را، هر کدام در قلمرو و در جا و سلسله مراتب خود آنها، دسته بندی کرد و از يکديگر تميز داد و باز شناخت.
به اين ترتيب هيچ کس نمی تواند چوب پنبه رابا رنگ آميزی به جای فولاد آبديده عرضه کند.
هيچ کس نمی تواند ارتجاع خلص را انقلاب ناب جا بزند و، مثل ابتدای انقلاب ضد سلطنتی، خمينی را در جهل مرکّب ”انقلابی ترين مرد جهان“ بخواند.
هيچ کس نخواهد توانست خمينی و خامنه ای را از شجره و جنس پيامبر اکرم و حضرت علی بخواند.
هيچ کس نخواهد توانست نه در جنس و نه در فصل، نه در عموميات و نه در خصوصيات، ولايت يزيدی و خمينی و خامنه ای را با حکومت عدل علی و با سرپرستی رحمه لّلعالمين بر اجتماع انسانی مقايسه کند.
دقت کنيد که رحمه لّلعالمين خصلت ويژه سرچشمه عشق و معرفت، پيامبر رحمت و رهايی، است: آيت رحمت است بر همه جهانيان و نه فقط بر مسلمانان و اعراب يا قوم و طايفه خودش…
خمينی 40روز قبل از 30خرداد در سال 1360 خطاب به مجاهدين گفت: «من اگر در هزار احتمال، يک احتمال می دادم که شما دست برداريد از آن کارهايی که می خواهيد انجام بدهيد حاضر بودم با شما تفاهم کنم».
سه ماه قبل از آن من با صراحتی که بعداً فهميدم واکنشی جنون آميز از سوی خمينی برانگيخته، خطاب به خمينی نوشتم که اسلام ما با شما سراپا متفاوت است. اسلام ما با شما در مورد آزادی و حق حاکميت مردم و استثمار و مقولات تکامل و ديالکتيک و بهره کشی و حقوق مليتها به ويژه مردم کردستان و منطق ”يا روسری يا توسری“ در دو طرف طيف قرار دارد.
حرف خمينی هم روشن بود که کسی که امامت و ولايت او را نپذيرد و در عين حال ادعای اسلام داشته باشد منافق است.
حتما حديث مشهور ثقلين را شنيده ايد که بر طبق آن پيامبر اکرم قبل از رحلت گفت در ميان شما دو چيز باقی می گذارم و می روم: کتاب خدا و عترتم را. منظور از ”عترت“ همان دودمان عقيدتی و خاندان آرمانی و همان نواميس و گوهران مجسم ايدئولوژيکی او بودند. از فاطمه زهرا تا زينب کبری و از حضرت علی تا امام حسن و امام حسين و راه و رسمشان در برابر جباران و مرتجعان زمان.
سوال ما هميشه از خمينی و بقايای او و هر که با خمينی و خامنه ای و رژيم ولايت است، اين بوده و هست و خواهد بودکه اگر شاخص و راهنما طبق نص صريح ثقلين، کتاب خدا (قرآن) و عترت پيامبر خداست، لطفاً به ما بگوييد که قرآن کتاب علم و انقلاب است يا جهل و ارتجاع؟ کتاب آزادی ست يا استبداد و خودکامگی؟ کتاب راهنمای دزد و دد و دژخيم است يا منادی عدل و قسط و رحمت؟ اجتهاد و ديناميسم و محکم و متشابه و ثابت و متغير، دارد يا ندارد؟ بهره کش است يا ضد بهره کشی؟
لطفاً به ما بگوييد که روش و کردار و سمت گيری پيامبر و عترتش به خصوص ائمه هدی در همين مقولات، چگونه بود؟
و سرانجام اگر باعث زحمت نمی بينيد! اين را هم به ما بگوييد که اگر آنها امروز در برابر شما بودند چه می کردند؟
شما را استمالت می کردند؟ با شما مماشات می کردند؟ شما را استحاله و اصلاح می کردند؟ و يا با شما مثل بدر و احد می جنگيدند و سرنگونتان می کردند و به جهنم می فرستادند؟
در پاسخ به اين سوالات، قبل از هر چيز، نقاب از چهره دين و آيين مدعی، برداشته می شود.
اين چنين، تعريف هرکس از اسلام و کتاب خدا و ائمه هدی، و راه و روش آنها، آشکار و برملا می شود.
مسعود رجوي - كتاب استراتژي قيام و سرنگوني