زياد ندهم درد سرتان, حقير مخلص نوكرتان , عرض كنم خدمت انورتان , كه دروغ گويي نان و آب دار سيمور هرش در روزنامه «نيويوركر» به خواست و فرموده مُلا هاي دبنگ كه يك مامور خود را واسطه كرده اند دروغشان را در دهان اين دلقك بگذارد و آن را بدون استفاده از قوه حافظه كه معلوم است ندارند و يا بسيار اندك است . چون از قديم و نديم گفته اند و شنيده ايم فراوان , فراوان كه” آدم دروغگو بي حافظه يا كم حافظه استَ”! و ايشان مصداق عيني اين ضرب المثل اند اكنون براي ما در اين برهه از زمان كه اين دروغ شاخدار را مي شنويم يا مي خوانيم و برايمان ” موضوع داغ روز” هم مي كنند تا باورش كنيم! مرا ياد خاطراتي انداخت كه قابل قياس نيست اما ذكرش خالي از فايده نمي باشد.
در ايام كودكي در ديار ما بزرگسالان در شبهاي بلند زمستان براي كودكان قصه هاي شيريني مي گفتند . از داستانهاي شاهنامه تا حكايتهاي سعدي و كيله و دمنه و داستان شيرين و فرهاد و ليلي و مجنون و . بهلول دانا و تا قصه هاي مُلا نصرالدين و حكايتهاي ديگر كه خود يا پيشنيان خود با آن سروكار داشته و به نسل هاي ديگر منتقل مي كردند.
جالب اينكه بيشتر راويان سواد خواندن و نوشتن نداشتند اما در نقل روايت ها بسيار صادق بودند و هر كدام به شيوه خود طعم و مزه ي خاصي به قصه اي كه نقل مي كردند مي دادند و آن را گيرا و دلنشين مي كردند. يكي از اين روايت ها كه واقعي بود روايت دروغهاي « سفي درو» بود.
سفي آن زمان كه خاطرات شيرين وي را براي ما تعريف مي كردند خود در قيد حيات بود اما در ديار ما نبود . او به روايت اقوام و خويشاوندان و راويان شيرين سخني كه ما را سرگرم روايت هاي تلخ و شيرين خود مي كردند در جواني به كشور عراق رفته و در آن مملكت ماندگار شده بود. البته ايشان تنها كسي نبودند كه به عراق رفته و ديگر به موطن خود برنگشته بود بسياري ايرانيان ديگر و از جمله بسياري از خويشاوندان و آشنايان خانوادگي حقير نيز در عراق سكني گزيده بودند كه برخي از انها يادم هست در همان ايام كودكي من از عراق اخراج شدند و به آنها «رانده شده» مي گفتند. از جمله برادر ديگر « سفي » كه چند دختر جوان هم داشت از جمله اين رانده شدگان بود و در يكي از خيابانهاي شهرمان با يك منقل بساط جگري راه انداخته بود و بدينوسيله امرار معاش مي كرد و با دوستان همكلاسي هر روز ظهر كه از مدرسه بر مي گشتيم به سراغ جگري وي مي رفتيم و جگر سيخي دو ريال ميل مي كرديم. بيشتر اوقات هم در اون خيابان و در كنار جگري آقا صفدر بازي دس تشته راه مي انداختيم و با كُلاههاي كه از سر سربازان يا كسي ديگر به شوخي و براي بازي و سرگرمي و مزاح مي قاپيديم اوقات خوشي را مي گذرانديم. كه گاها صداي سوت پاسبانها را هم در مياورديم. چون از ميان چمنها و از روي نرده ها مي دويديم و مي پريديم و بساط سبزه را لگد كوب مي كرديم به پاي نشاط! و آسيب مي رسانديم به زيبايي شهري كه همه چيزش از اساس ويران بود الي چند تكه چمن و گُل كاري شهرداريش, جاده ها همه خاكي و برخي راهها شوسه شده بودند يا در حال شدن بودند , در روستاها كه هنوز جمعيت زيادي را در خود جاي ميدادند و هنوز بسياري از روستائيان به حاشيه شهرها كوچ نكرده بودند. خبري از آب و برق و تلفن و بهداشت و دكتر و درمان و ... نبود . معمولا يك معلم و در برخي جاها دوتا به دانش آموزان اول تا ششم در يك الي دو كلاس درس ميدادند و در فصل زمستان بخاري با هيزم كار مي كرد كه هيزمش را هم خود دانش آموزان تهيه مي كردند.
روزگار به سختي مي گذشت اگر چه به ظاهر نفت و گاز تنها سرمايه ملي ايران كه منبع در آمد بود و بايستي پول حاصله از آن خرج مملكت مي شد در زمان نخست وزيري دكتر مصدق فقيد ملي شده بود و از چنگ انگليسي ها به در آمده بود اما چيزي از آن عايد مردم نمي شد. شغل مردم عموما كشاورزي و دامپروري بود . كشاورزي به شيوه هاي كُهن انجام مي شد و مردم با گاو و قاطر شخم مي زدند و خرمن مي كوبيدند. تا اينكه كم كم تك و توكي تراكتور پيدا شد و رفته رفته بساط شخم زني با گاو برچيده شد. بخش زيادي از مردم بويژه در فصل زمستان در سراسر نوار مرزي ايران و عراق مشغول قاچاق جنس بودند و عموما اجناسي كه قاچاق مي كردند , چايي و پارچه و ... بود.
در ولايت ما به دليل نزاعي كه بين مردم و ژاندارمري بر سر استفاده از آب براي آبياري كشاورزي پيش آمد و دولت قصد داشت از كشاورزان پول آب طبيعي را بگيرد , در گرفت استفاده از آب رودخانه براي زراعت ممنوع شد و شش سالي اين وضع ادامه يافت . سه سال قبل از سقوط رژيم شاه اين ممنوعيت برداشته شد. مردم تا به آخر بر سر خواست خود ايستادند و سختي و فشار زيادي را متحمل شدند اما تسليم نشدند و خوب بخاطر دارم مردم ژاندارمها را كه نيروي سركوبگر رژيم شاه در روستاها بودند را حسابي گوشمالي دادند و فرمانده ژاندارمري وقت را چند ماهي راهي بيمارستان كردند. تعداد زيادي از مردم دستگير شدند اما براي جلو گيري از گسترش دامنه اين درگيريها دولت مجبور بود آنها را آزاد كند و فشار را به شكل ديگري وارد كند و به ظاهر جنبه قانوني هم بدان ميداد كه تعرض به ماموران دولت محسوب ميشد كه بهانه اي بيش نبود. اگر چه اين رژيم مولود شرايط ديكتاتوري در ايران است و آن را در بطن خود پرورد اما برخلاف امروز كه فقر و فحشا و فساد و تباهي سراسر ايران را گرفته ,در مجموع طبقه متوسط وسيعي در سراسر ايران وجود داشت و هشتادر درصد مردم زير خط فقر نبودند. بگذريم, سرتان را بدرد نياورم و برگردم به داستان « سفي درو» كه به معني سفي دروغ مي باشد.
راويان خاطرات شيرين سفي نقل مي كردند كه روزي « سفي درو» تعريف مي كرد , با كارواني كه براي آوردن جنس قاچاق از عراق مي رفت همراه بوده و هر بار يك پيش قراول جلوتر از كاروان با اسب حركت مي كرده كه اگر ژاندارمها ي ايراني يا شُرطه هاي عراق سر و كله شان پيدا مي شد زود كاروان را باخبر سازد كه بتوانند از مسير ديگري بروند يا جاي متوقف و پنهان شوند.
نوبت به سفي كه مي رسد و هوا داشت باراني مي شد و چيزي به غروب و تاريكي هوا نمانده بود كه شب فرو افتد. كاروان راه زيادي پيموده بود و همه خسته و گرسنه و اسبها و قاطر ها نيز نياز به استراحت و كاه و جو داشتند كه ناگهان چادر سفيدي را از دور مي بيند. چشمانش را به هم مي مالد و كه درست تشخيص دهد آنچه مي بيند يك چادر سفيد است. زيرا مردم عموما از چادرهاي سياه كه پشم بز بود استفاده مي كردند و چادر سفيد در دامنه يك كوه در آن زمان و در آن منطقه چيز عجيبي بود و سفي تا به حال نديده بود. سفي به سر كاروان اطلاع ميدهد كه از دور چادر سفيدي را مي بيند و مي خواهد به پيش برود كه ببيند اين چادر سفيد چيست و آيا مي توانند شب را در زير اين چادر به سر كنند؟
كاروانيان موافقت مي كنند و سفي با اسب به پيش مي تازد و وقتي نزديك مي شود مي بيند چادري است بزرگ كه فقط يك ستون دارد! با عجله بر مي گردد و كاروان را به سمت چادر هدايت و كاروان شب را در زير اين چادر سر مي كند, اما سفي همچنان در فكر اين چادر سفيدي كه فقط يك ستون دارد و در اين بيايان برپا شده مي باشد كه ناگهان متوجه مي شود اين يك قارچ است!
صبح اين راز را با كاروانيان در ميان ميگذارد و همه دست بكار بريدن اين قارچ مي شوند تا در طول مسير با ان طعامي بسازند و چنين نيز مي كنند!
وقتي دروغ مُضحك و مسخره «سيمور هرش» را خواندم كه خيلي هم پياز داغش كرده بودند كه بتوانند بخورد مُشتي احمق تر از بسيجي هاي ولايت بدهند. با خودم مي گفتم در ايام كودكي وقتي كسي دروغي مي گفت يا خالي بندي مي كرد بهش مي گفتيم «سفي درو» در حاليكه سفي بيچاره فقط خيال پردازي و باصطلاح خالي بندي مي كرد و دروغي به كسي نمي بست بلكه خودش با ذهن خيالپرور و خيالپردازش قصه هايي مي ساخت و به جاي واقعيت بيان مي كرد .
براي دلار خيالپردازي نمي كرد و دروغ نمي گفت . مزدوري كسي را هم نمي كرد. كسي را هم در مظان اتهام قرار نميداد, در عصر اينترنت و ارتباطات هم نمي زيست . سواد نداشت ژورناليست و خبرنگار هم نبود و با سرنوشت يك ملت براي جيفه دنيا بازي نمي كرد. مردي ساده و زحمتكش كه با برزگري و چوپاني و باركشي و روزگار را مي گذارند و سر انجام براي قوت لايموت موطن خود را رها و به سرزمين ديگري رفت و هيچ كس از آنان كه سفي برايشان خيالپردازي مي كرد و آنها دروغگويش مي ناميدند خبردار نشد سرنوشتش چه شد! حال آنكه ا «سيمور دروغ » در روز روشن و در برابر ديدگان جهانيان براي اينكه دلارهاي به يغما رفته يك ملت را در جيب بريزد ,دروغ مي گويد دروغي كه يك مامور به او مي رساند و ساخته و پرداخته دست وزارت اطلاعات است و و رسانه هاي فارسي زبان مانند بي بي سي و راديو فردا و ... و سايت ها ي سربازان گمنام و خيلي بد نام امام زمان! آن را چنان جار مي زنند كه گويي آفرينش يعني دروغ! زندگي يعني دروغ! انسانيت يعني دروغ! حرف زدن يعني دروغ! نوشتن يعني دروغ! نگاه كردن يعني دروغ! و تاريخ تداوم دروغ است و دروغ است و دروغ و مي توان حقيقت را با دروغ از ميان برداشت! زهي خيال دروغ! وزين پس اگر كسي دروغي مُضحك و مسخره گفت بايدش گفت «سيمور دروغ»