دربرزخ، شهرهاي خميني زده

حسن آقاسلام
چطوري،مراكه مي‌شناسي! 
حسن :آره، هفته قبل آمديد بامن صحبت كرديد،مشغول كاربودم وحالا ازمن چه ميخواهي ،ميداني هم بايد جنس بفروشم وهم بايد مشقهايم رابنويسم.هواهم داره تاريك ميشه ،بايستي عجله كنم وگرنه ...
-چرااين همه عجله مگربرق نداريد!
حسن:نه بابا ،آخه من وبابام وخواهرم درقبرستان زندگي مي‌كنيم،يك تير برق كم نوري نزديك ديوارقبرستانه كه كورسو نوري داخل قبرستان مياد... اما بايستي سرشب بخوابم تا زود بيدارشم، بيام خيابان جنس بفروشم وبروم مدرسه.
-ميخواهي بزرگ شدي چكاره شي ؟
حسن: من بايستي دكترشم ،مادرم مريض است وپدرم مشكل پا دارد، آخرپولي نداريم، فقير و نداريم آقا! 
-چند روزه غذاي درست وحسابي نخوردي.
حسن:خيلي وقت آقا،غذاي من هميشه يك جوره ،نان وكمي پنيرخيلي وقتا هم سير نميشم،عادت كرده ام.
پدرم گاري داشت كه ماشيني زد وخردش كرد و راننده فرار كرد  و پول خسارت نداد،حالا بابام ميخواهد بده جوشكاري وتعميرشه، كه پول ندارد.
خواهرم چند روزه گريه ميكنه وميگه ساندويچ مي‌خام ،نميدونم چكاركنم من قول دادم فردا برايش هرطور شده بخرم، تا به حال مزه ساندويج رانچشيده !، راستش رابخواهي من هم فقط يكي ودوباره نصفه هاي ساندويج ها راازسطل زباله برداشتم وخوردم.
-حسن آقازنده باشي حالا اگر دكتر شدي ماراتحويل مي‌گيري .
حسن:آري همه رو كمك ميكنم، به همه فقرا مجاني دوا ميدم ومعاينه ميكنم وميخوام متخصص بچه ها بشم، پدرومادرم رامعالجه ميكنم وشماهم اگر آمديد به مطب من، پول نمي گيرم، آدم خوبي هستيد وحرفها مراگوش كرديد.
حسن:حالا  ديرشده است بايستي به خانه برم، مادروپدرم منتظرند.خداحافظ

محمود نيشابوري