آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.
ديگر نمي شود بعد از تو
آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.
راهي كه آغاز شده بود شروع راهي بود از صفر مطلق. رهنوردان اين راه بايستي كار خود را با اتكا مطلق بهخود و تجربيات بهدست آمده از مبارزات گذشتة ميهن خودشان آغاز كنند. البته از آنجا كه «انقلاب» يك علم است بنابراين خصلت جهان شمول دارد و ناگزير بايستي از تجربيات انقلابهاي ديگر در سرزمينهاي ديگر سود برد. اما بهكار گرفتن تجربيات ديگران امري است و الگوسازي امري ديگر. الگوسازي تهديدي است كه پيشتازان و پيشگامان هرانقلابي با آن مواجه هستند. بنابراين محمد حنيفنژاد بايستي بهطور مشخص در سه زمينة تشكيلات، استراتژي و ايدئولوژي راه جديد را آغاز ميكرد. چيزي كه جنبش ملي در هر سه زمينة آن بسيار نيازمند بود.
تنها تجربة اثبات شده اين بود كه با الگوي تشكيلات علني سالهاي گذشته، با استراتژي سازشكارانه و انحرافي و ايدئولوژي ارتجاعي و عقب مانده از زمان و يا ايدئولوژي پيشساخته و الگوبرداري شده هيچ كاري نميشد كرد. در اين زمينه حنيفنژاد ترديدي نداشت. گامي البته بسيار مهم كه سد زمان را ميشكست و جنبش و پيشتاز را در مدار جديدي از انقلابيگري قرار ميداد. تشكيلات بالنده جديد طبعا از يك خواستگاه طبقاتي و با اصول و پرنسيبهاي متفاوت با گذشته مي توانست شكل بگيرد. قوانين عام تشكيلات انقلابي كه دستاورد مبارزاتي انسانها در تاريخ مبارزه ضداستثماري خود بودند(همچون سانتراليسم دموكراتيك، انتقاد و انتقاد از خود و...) در اين تشكيلات بالنده جاي خود را داشت، اما اين، فقط آغاز كار بود.
مسعود رجوي در يك از سخنرانيهاي خود با اشاره بهرودررويي تاريخي پيشتازان راه نوين مبارزه با فرصتطلبان و سازشكاران حرفهيي آن ايام، گفتهاست: «در زمان شاه هم در يك طرف بنيانگذاران مجاهدين و چريكهاي فدايي بودندكه رودرروي سياسيكاران و دارالتجارههاي آنروزگار، با اپورتونيسم و رفرميسم مرزبندي ميكردند. يعني وقتي امثال حزب توده و بقاياي جبهة ملي بعداز 6بهمن41 (رفراندوم انقلاب سفيد شاه) و خرداد42، بازهم از سياسيكاري و مبارزة قانوني و... دم ميزدند، پيشاهنگان انقلابي، سازمان مجاهدين و سازمان چريكهاي فدايي را بنياد گذاشتند. بله، امثال حنيفنژاد، سعيد محسن، بديعزادگان، جزني، احمدزاده، پويان و پاكنژاد پرچم مقاومت انقلابي را برافراشتند و مرزهاي جنبش و ضدجنبش را با خونهاي پاك خود با درخشش تمام ترسيم كردند.»(1)
بهراه انداختن تشكيلاتي پولادين كه بتواند در برابر توطئههاي ساواك و تور پليسي رژيم، خود را حفظ كند و گسترش يابد كاري بسيار دشوار بود. اما دشمنان اين راه كه بهمثابه سنگها و سدهاي راه، جلو حركت را ميگرفتند تنها ساواك و دستگاه پليسي حاكم نبودند. همانطور كه مسعود رجوي اشاره كرده است، تشكيلات الزاماً مخفي جديد، با مدعياني روبهرو بود كه بهدلايل مختلف با اصل كار تشكيلاتي مخالف بودند.
بد نيست در اين زمينه بهيك مورد اشاره كنيم. مهندس بازرگان در خاطرات خود مينويسد: «(در سال 1321) درد اصلي مملكت را در نداشتن تشكيلات حزبي و ايدئولوژيها نميدانستم. بلكه بهمعتقدات فكري و تربيت معنوي و تدارك شخصيت اهميت ميدادم»(2) او همچنين با وجود اين كه علت اول شكست نهضت مقاومت را بعد ازكودتا «عدم تهيه تداركات لازم وكافي براي اجراي برنامهها، كه معلول ضعف تشكيلاتي نهضت بوده است» و علت دوم و سوم را «نداشتن تجربيات كافي كادرها و افراد در مبارزات مخفي» و « آشنا نبودن مردم بهاهميت كار دستجمعي و تشكيلاتي» بيان ميكند( صفحه 339) اما در بحبوحه درگيريهاي نهضت مقاومت در سال1334 مينويسد:«درد ايران، نه با تشكل حزب سياسي حل ميشود ونه با روي كار آمدن يك دولت ملي از طريق اكثريت درمجلس و يا تحميل تصادفات سياسي و آسماني» (صفحه 330) وي در مورد اين كه چه بايد بكنيم مينويسد: «در چنين شرايطي فعلاً بايد خود را بهطور عملي براي فعاليتهاي اجتماعي تربيت كنيم» ملاحظه ميكنيم كه مهندس بازرگاني كه در آن ايام يكي از اركان و پايههاي مبارزه بوده است داراي چنين بينشي نسبت بهتشكيلات است. او و تمام سران جبهه و نهضت، بهعلت ماهيت طبقاتي و مشي رفرميستي خودشان قادر نبودند يك تشكيلات انقلابي را راهاندازي و اداره كنند. تربيت تشكيلاتي آنان بيشتر هيأتي و علني بود و با كار مخفي مطلقا نميخواند. در حالي كه تشكيلات جديد الزامات خاص خود را داشت. معيارهاي جديدي را براي عضوگيري عرضه ميكرد و قوانين و ضوابط كاملاً نويني را اجباراً تحميل ميكرد.
تشكيلات جديد علاوه برمخفي بودن بايستي داراي اعضاي حرفهاي ميبود. اين اصول محدودة كار را بسيار تنگ و دشوار ميكرد.
حنيفنژاد در عين حال كه براي يافتن ياراني استوار بههر محفلي سرميزد و با هر مدعي سياستي رابطه برقرار ميكرد، تكيهاش را برعضوگيري جواناني قرار داد كه نسل بعد از 15خرداد بودند. روشنفكران مذهبي در دانشگاهها اولين قشري بودند كه زمينة مناسبي براي عضوگيري داشتند.
احمد حنيفنژاد دربارة روش برادرش در بحث و جذب افراد ميگويد:«محمد براي جذب افراد، هيچگاه با آنها صرفاً بحث نظري نميكرد، بلكه آنها را بهجامعهگردي ترغيب ميكرد يا خودش فرد مورد نظر را بهمناطق مختلف شهر و روستا نظير كارگاههاي اطراف شهر ميبرد و واقعيتهاي اجتماعي را بهطور عيني بهاو نشان ميداد و سپس او را در مقابل اين پرسش قرار ميداد كه در قبال اين وضعيت چه بايد كرد؟
در بحثها هم شيوهاش اين بود كه طرف مقابل را در مقابل سؤالهايي قرار دهد و او را با مسائل موجود روبهرو كند، هيچوقت نظر خودش را تحميل نميكرد، ميگذاشت تا فرد خودش به نتيجه برسد«.
اما عضوگيري به منزلة پايان كار نيست. راهي تازه آغاز ميشود كه دشورايهاي خاص خودش را دارد. پس از عضوگيري نيز برخوردهاي حنيف آموزنده و انقلابي است. احمد در ادامة خاطرات خود ميگويد:«برخوردهاي ساده و بي تكلف او چه درمحافل و چه در خانههاي جمعي معروف بود.يكبار در تبريز، بهمحض ديدن يك بيدقتي از يكي از نفرات بلافاصله بهاو انتقاد كرد و گفت: ”نبايد از اشكالات جزيي گذشت. چون اين موارد حتمأ دركارهاي ديگرهم بارز ميشود. امروز يك اشكال كوچك است، ولي فردا سلاح خود را از دست خواهيد داد. يعني بهاشكالات بايد در جريان و پروسة آنها نگاه بكنيد و بتوانيد سمت و سوي حركتشان را درست تشخيص بدهيد تا بتوانيد جلوي ضربات را بگيريد”. جلسه دوم وقتي ديد وضعيت خانه بههم ريخته و بي نظم است. گفت: ”اول خانه را مرتب كنيد بعد كلاس را شروع ميكنيم”. نيمساعت بهصورت جمعي كارها را انجام داديم و او بعد از نظم و نظام دادن بهوضعيت خانه، نشست را شروع كرد«.
احمد همچنين دست روي نكته ديگري ميگذارد و ميگويد: «در برابر اشتباهات ميگفت با زور چيزي حل نميشود بايد كاري كرد كه فرد با انگيزه دروني كار را انجام دهد. بنابراين انتقادهاي سازنده او طوري بود كه ذهن را فعال ميكرد«.
محمود حسيني يكي از ديگر از مجاهدين آن سالها كه خاطراتي از محمد حنيف دارد نمونة مشابهي را ذكر ميكند كه خواندني است: «در برخورد با اشكالات كار مطلقاُ فردي برخورد نميكرد. از هر اشكالي سعي ميكرد بهترين و بيشترين آموزش و تجربه را بگيرد. اين جمله را بارها از او شنيده بوديم كه از ”هر گرم شكست بايد خروارها تجربه آموخت«”
جواد برايي از مجاهديني است كه در سالهاي 46ـ47 بهسازمان پيوسته و برخوردهاي نزديكي با حنيفنژاد داشته است. او در خاطراتش ميگويد: «قاطعيت، صراحت در برخورد و از كنار اشكالات بهسادگي نگذشتن، از ويژگيهاي بارز كار محمدآقا در تشكيلات بود. در سال49، محمدآقا بهشيراز آمد و نشستي با لاية اول شاخة شيراز سازمان گذاشت. در وسط بحثهاي سياسي و ايدئولوژيك، يكي از بچهها براي انجام كاري بهبيرون رفت. موقع بازگشت چند دقيقهيي هم بهباغچهآب داد. محمدآقا ادامة بحث را متوقف كرد و گفت بهاين برادر نگاه كنيد كسي كه با نشست تشكيلاتي اينگونه برخورد ميكند و خودش را با آب دادن بهباغچه سرگرم ميكند، بهدرد مبارزه نميخورد. اگر هم در سازمان بماند حتماً مسألهساز خواهد بود. او را صدا زديم. تنظيم او با نشست، موضوع يكبحث انتقادي شد. محمدآقا بهسادگي از كنار آن نگذشت و با او قاطعانه برخورد كرد. آينده نشان داد همين فرد هم بهدامان اپورتونيستها غلتيد، هم مبارزه را كنار گذاشت و هم در رژيم شاه و شيخ بهپست و مقاميرسيد. اين برخورد براي ما يكآموزش پراتيك و تجربي بود«.
جواد برايي در ادامة اين نمونة آموزنده ميگويد: «بعضي وقتها احساس ميكردم روحيه و خلقيات محمدآقا مقولههاي متضادي هستند كه نميشود آن را در يكنفر جمع كرد. در فضاي نشستهاي سازماني قاطع، تيز، صريح، سختگير بود. ذرهيي از اشكالات و انتقادات نميگذشت. در اينگونه موارد هيچ ملاحظهيي نميكرد. در اين موارد بهقدري جدي بود كه احساس ميكردي خشن برخورد ميكند. اما همين آدم وقتي از فضاي نشست و فضاي جدي كار خارج ميشد بسيار مهربان، با عطوفت، شاداب، سرزنده، بذلهگو و شوخ بود. مثلاً در همين مورد «آب دادن بهباغچه وسط نشست» بعد از يك بحث جدي انتقادي، اول بهآن فرد گفت برو باغچهات را آب بده بهنشست نيا. اما بعد از پايان نشست، گفت تشكهاي ابري را بياوريد و شروع كرد با همان فرد كشتي گرفتن و شوخي كردن«.
او نمونة ديگري ذكر ميكند كه در شرايط مبارزاتي آن روزگار معناي خاصي داشت: «برخورد قاطع با اشكالات افراد و تغيير آنها از همان لحظهيي كه اشكال بارز ميشد، يكي از ويژگيهاي برخورد انتقادي محمدآقا بود. تأثير انتقادهاي او روي فرد بهشكلي بود كه ديگر آن انتقاد تكرار نميشد. مثلاً بهما ميگفت چريك بايد 45كيلومتر را مستمر در كوه و شرايط سخت راهپيمايي كند. هروقت بهتهران ميآمديم بايد مسير توچال، شهرستانك تا جادة چالوس بهسمت درياچة سد كرج را طي ميكرديم. يكبار در يكجمعة باراني، از صبح ساعت4 تا 8شب، يعني 16ساعت كوهپيمايي داشتيم. خسته و كوفته بهپايگاهمان در خيابان بلوار رسيديم. يكي از بچهها لباسش را درآورد در كنار اتاق گذاشت. محمدآقا لباس را برداشت و از پنجرة اتاق كه در طبقة آخر ساختمان بود، بهداخل حياط پشت پرتاب كرد. آن برادر مجبور شد كه برود لباسهايش را بياورد. محمدآقا نشست انتقادي گذاشت و گفت كسي كه لباسش را در محل مشخصشده نميگذارد، فردا سلاحش را هم در گوشهيي مياندازد و ميرود و آن را از خود جدا ميكند.»
تأثير خودبهخودي يك زندگي مستمر تحت ضوابط سفت و سخت مبارزاتي براي حفظ يك تشكيلات مخفي از انسان موجودي «خشك و بيعاطفه» ميسازد. اما حنيف در عين حال كه در رعايت مسائل امنيتي و ضوابط تشكيلاتي بسيار قاطع و سرسخت است بسا بيشتر با محبت و فروتن و مهربان است. جواد برايي در ادامة خاطرات خود ميگويد:«يكبار با او بهكوهنوردي رفته بوديم، شهيد اصغر بديعزادگان هم بود. وقتي از قلة توچال بهسمت شهرستانك رفتيم بهجاي خلوتي رسيديم كه ديگر كسي نبود. در كنار جوي آب براي نهار و نماز متوقف شديم. محمدآقا پيراهنش را بهدور كمرش بست و شروع كرد بهشوخي كردن با بچه ها و پاشيدن آب روي آنها و دويدن بهدنبالشان. آدم احساس ميكرد چقدر بهاو نزديك است، مثل اين بود كه اين محمدآقا با آن محمدآقاي در فضاي كار و مسئوليت و نشست، دو نفر هستند. اما واقعيت اين بود كه يك نفر بودند. كسي كه قلب همة ما را ربوده بود«.
محمد سيدي كاشاني خاطره ديگري نقل ميكند كه قابل توجه است. وي ميگويد: «تا سال47، هر عضو مجاهدين فقط مسئولش را ميشناخت تا درصورت رخ دادن هرحادثه احتمالي سازمان در امان بماند. يك روز جمعه مثل جمعه هاي ديگر، با شهيد علي اصغربديع زادگان به كوه رفتيم، در آبشار دوقلو نشستيم تا كميخستگي در كنيم، با اشاره او رفتيم يك گوشه دنج. آنجا ديدم محمد آقا سنگين و آرام نزديك ميشود همراه با 2-3 نفر ديگر. چند دقيقه بعد شهيد سعيد محسن با چند نفر ديگر رسيدند. براي اينكه جلب توجه نكنيم، از روبوسي خود داري كرديم. دورهم نشستيم، من هيچ يك از آن برادران را ، به غير از سعيد، نميشناختم، محمد آقا شروع به صحبت كرد و گفت ما تا امروز تو سازمان يك چيز كم داشتيم. داشتيم ولي نه آنطور كه بايد. هركس تنها با مسئولش و هر مسئولي فقط با تحت مسئولينش رابطه تشكيلاتي و رابطه عاطفي داشت. ميخواهيم عشق و عاطفه بين بچهها را سازماني كنيم و در همه جاي سازمان و در همه تار و پودش جاري و ساري كنيم، چون اين است كه در شرايط سخت سازمان را حفظ ميكند، و لازمة چنين چيزي مقدمتا اين است كه بچهها تا آنجا كه امكانش هست با همديگر آشنا بشوند. با هم كوه بروند و برنامههائي از اين قبيل داشته باشند. ما از آشنائى بچهها با همديگر، ريسك امنيتي را بالا ميبريم؛ اما اين رابطة عاطفي، سودش براي سازمان خيلي بيشتر است. و اگر ضربهيي هم بخوريم با همين سلاح، بهسرعت ترميمش ميكنيم»
يكي از ويژگيهاي آموزشهاي حنيف جاذبة عميق آنها براي شنوندگان و مخاطبان اوست. اين ويژگي البته نشان از ايمان خللناپذير خود حنيف بود. يعني سخني بود كه از دل برميآمد و ناگزير بر دل مينشست و مخاطب را مسحور ميكرد. مهدي خداييصفت ميگويد:«حنيف پيچيدهترين بحثها را با مثالهاي ساده از زندگي روزمره و ملموس خودمان زنده ميكرد. درميان صحبتهايش لحظاتي ميگذشت كه هيچكس حتي پلك هم نميزد و بارها استكان چاي در دستهايمان سرد و فراموش ميشد. يادم هست كه در اولين نشست تيممان وقتي او خداحافظي كرد و رفت، مدتي ما سه نفر بيحركت فقط بههمديگر نگاه ميكرديم و بعد آهسته از هم ميپرسيديم كه راستي او كيست؟ و اين حرفها را از كجا ميزند؟ و اصلا جريان ازچه قرار است؟ لحن كلام و اصطلاحاتش بهزودي وارد فرهنگ روزمره ما شد«.
احمد حنيفنژاد ميگويد: «سال49 براي فعال كردن چند نفر از بازاريها بهتبريز آمده بود. بهخانه تيمي ما آمد. چون مسئولمان بهتهران رفته بود خود محمد با ما كلاس گذاشت. آن روز اولين روزي بود كه با من نشست رسميگذاشت. در اين نشست سورة قيامت را تفسير كرد. در تمام لحظات، من محو او بودم و او آدم را با خود ميبرد. آنچنان حرف ميزد كه انگار مفاهيم را با حواس خود لمس ميكند«.
محمود حسيني خاطرهيي خواندني در اين مورد دارد و ميگويد: «يك روز نشست هفتگي تيم ما در خانة ما تشكيل شد. از من پرسيد آيا غذا ميتواني تهيه كني؟ گفتم كته ميتوانم بپزم، ماست هم داريم. گفت همين كافي است برو درست كن. بهآشپز خانه رفتم و در يك قابلمه برنج گذاشتم. آشپزخانه از اتاقي كه در آن نشست گذاشته بوديم دور بود. بهذهنم زد اگر نشست شروع بشود ممكن است فراموش كنم. مترصد بودم كه بعد از يكساعت سراغ آن بروم. اما بعد از شروع نشست چنان محو بحثهاي محمد آقا شديم كه من اصلا غذا را فراموش كردم. يك مرتبه متوجه بوي دود شدم كه تمام خانه را برداشته بود. مجدداٌ قابلمه ديگري بار گذاشته و برگشتم. اين بار بهخودم گفتم حواسم را بيشتر جمع ميكنم، اما مدتي نگذشته بود كه ديدم باز بوي دود ميآيد. قضيه تكرار شده بود. صحبتهاي محمد آقا چنان من را با خود برده بود كه باز يادم رفته بودم بهموقع بهكتهيي كه درست كرده بودم سربزنم«
كليه كساني كه با حنيف برخورد داشته و در كلاسهاي آموزشي او شركت داشتهاند بر روي يك نكته ديگر نيز دست ميگذارند. آموزشهاي ايدئولوژيك حنيف منحصر بهبحثهاي نظري نبود. بلكه او در پهنة آموزش آنچنان توانمند بود كه ميتوانست ابتداييترين مسائل را تبديل بهيك مبحث آموزشي بكند و اتفاقاً در اين مورد نيز تأكيد داشت. بهطوري كه بسياري از مجاهدان آن دوران خاطرهيي از برخوردهاي حنيف در اين مورد دارند. محمود حسيني ميگويد: «اين طور نبود كه يك چيزهايي را مبارزه بداند و يك چيزهايي را نه. در نظر محمدآقا همة كارها مبارزه بود. بستگي بهاين داشت كه ما چگونه برخورد كنيم. وقتي وارد هر خانهيي ميشد نسبت بههمه چيز آن احساس مسئوليت ميكرد و كوچكترين چيز را بهيك مسأله آموزشي تبديل ميكرد. يك روز زمستان بود. بچهها آمدند و نشست خواست شروع بشود. محمد آقا متوجه شد كه قسمتي از فتيله بخاري علاءالديني كه براي گرم شدن اطاق آورده بودم زرد ميسوزد. گفت وسيله تميزكننده فتيله را بياور. نميدانستم كجا است. هر چه گشتم آن را پيدا كنم نتوانستم. جستجو بهدرازا كشيد. اما محمد آقا هم كوتاه نميآمد. وقتي گفتم پيدا نميكنم؛ گفت پس برو قيچي بياور. رفتم قيچي آوردم. بخاري را باز و فتيله را با دقت قيچي و صاف كرد. با حوصله تمام كليه قسمتهاي اطراف فتيله را باز و تميز كرد. بهطوري كه ديگر بخاري از تميزي برق ميزد. بعد نشست را شروع كرد«
احمد حنيفنژاد خاطرة ديگري نقل ميكند: «قبل از سال50 يكبار يكي از بچهها يك سلاح (كلت) بهدست آورده بود. با خوشحالي آن را نزد محمد آورد. آن روزها سلاح براي ما خيلي جاذبه داشت و وسوسهانگيز بود. محمد خيلي زود تشخيص داد كه جاذبة سلاح براي آن برادر يك جاذبة ماجراجويانه است. با اين كه سازمان بهسلاح بسيار نياز داشت محمد تن بهاين وسوسه نداد و آن را تبديل بهيك بحث آموزشي كرد و در يك نشست، چپروي و راستروي را بههمة ما آموزش داد. او بيشترين آموزش را درصحنة عمل و روي فاكتهاي مشخص ميداد.محمد براي رسيدن بهحقيقت يك موضوع، تمام راههاي ممكن را ميرفت بههمين دليل وقتي بهچيزي ميرسيد ديگر بهمرحله ايقان رسيده بود و لذا قاطع برخورد ميكرد. هميشه سعي ميكرد پس از راهنمائي اوليه و نشان دادن عينيت مسأله، طرف مقابل را بهفكر وادارد تا خودش پاسخ مشكل را پيدا كند«.
مهدي خداييصفت خاطرة ديگري را نوشته است:«يك روز زمستان وقتي وارد پايگاه شديم ديديم سطلي كه براي كاغذهاي باطله گذاشته بوديم ريزريز شده است. اول بهذهنمان زد كه نكند يك فرد غريبه وارد خانه شده باشد.ولي بهزودي متوجه شديم كه محمدآقا خواسته بهاين صورت درسي بهخاطر خطايمان بهما بدهد. او بعدا گفت چرا با گذاشتن اين سطل درپايگاه خود لانه شيطان درست كردهايد؟ چون بهجاي اين كه مدارك سوزاندني را درجا از بين ببريد، آن را در اين سطل مياندازيد وحداقل تا شب براي آن مهلت قائل ميشويد درصورتي كه ممكن است حادثه در همين ساعات اتفاق بيفتد و در يك بازرسي تصادفي ساواك همين سطل موجب لو رفتن سازمان گردد.
محمدآقا معتقد بود كه بهترين وقت آموزش حين عمل است و از آن مهمتر هنگامياست كه خطايي صورت گرفته باشد. او ميگفت با اشتباهات نبايد استاتيك برخورد كنيم! چون در آن صورت نميتوانيم درس بگيريم. ميگفت برخوردمان با اشتباه و خطا بايد ديناميك باشد. يعني هميشه آثار و عواقب يك خطا را در طي پروسه وتا نقطه انتهايش بررسي كنيم. وي توضيح داد كه فيالمثل درمورد همان سطل كاغذهاي سوزاندني، اين اشتباه ممكن است فقط يكبار در يك خانه تيمي اتفاق بيفتد و حادثهيي هم رخ ندهد. اما اگر جلو اين برخورد ليبراليستي گرفته نشود، ميتوان تصور كرد كه اشتباه بهخانههاي ديگر نيز سرايت كند و كافي است ساواك بهيكي ازخانهها شك كرده بهآنجا بريزد و چنين سندي را پيدا كند. در اين صورت ابعاد فاجعهبار اشتباه ممكن است غير قابل جبران باشد. بنابراين با ديناميك ديدن ميتوان ابعاد اشتباه را حدس زد وجلو آن را گرفت«.
نظير برخورد بالا را محمود حسيني در مورد يك اشتباه ديگر امنيتي خود نقل ميكند: «سال49 براي ما بحث استراتژي را كردند و موقعيت سازمان را گفتند. يكي از محورهاي مهم در بحث استراتژي اين بود كه تا قبل از شروع اولين عمليات سازمان، كل سازمان بايد مخفي بماند.
در همان ايام وسيله تردد در سازمان عمدتاٌ موتور بود. يكي از ضوابط هم اين بود كه بهدلايل امنيتي مدارك سازماني را نبايد در باربند پشت موتور گذاشت. يك روز تكي با موتور ميرفتم. ابتدا كيف مدارك را روي فرمان موتور گذاشته بودم. بعد ديدم احتمال تصادف هست. آن را در باربند گذاشتم. با يك دست رانندگي ميكردم و با يك دست ديگرم كيف مدارك را نگه داشته بودم. از پيج شميران بهسمت ميدان امام حسين ميرفتم. درميدان امام حسين يكهو متوجه شدم كيف مدارك افتاده است. يك آن ياد بحثهاي استراتژي و....افتادم. گويي دنيا روي سرم خراب شد. بلافاصله بهيكي از پايگاهها زنگ زده و موضوع را بهيكي از مسولين گفتم و رفتم سراغ مدارك. با موتور راهي را كه آمده بودم را برگشتم. در راه از هركس سراغ ميگرفتم. نهايتا از يكي از پليسهاي راهنمايي كه در سر خيابان گرگان بود پرسيدم آيا يك كيف سياه رنگ نديدهاي؟ گفت اينجا افتاده بود ما آن را بهپليس داديم برو از پاسگاه پليس بگير. بهپاسگاه پليس رفتم. از دور ديدم كيف آنجاست. گفتم كيفم را ميخواهم. پرسيد داخل آن چيست؟ گفتم كتاب آموزش زبان است. نگاهي بهكتابها كرد اما چيزي نفهميد. كيف را برگرداند و خطر رفع شد. بعد از چند روز از بچههاي مختلف ميشنيدم كه محمد آقا در تمام نشستهايش اين موضوع را مطرح كرده است. بدون اين كه اسمي از كسي ببرد مسأله را طرح كرده و بههمه گفته بود بهعنوان تكليف هفته بروند روي آن فكر كنند. از همه خواسته بود پاسخ بياورند براي اين كه اين قبيل مسائل بار ديگر پيش نيايد بايد چكار كرد؟ از آن طرف من خودم را آماده برخورد و واكنش شديد سازمان بهخاطر اين سهلانگاري بودم. هركس چيزي ميگفت. يكي ميگفت مدتي بايد قطع رابطه شود. يكي ميگفت بايد بدون مصرف آب و غذا بهقلة توچال برود و برگردد تا ديگر از اين اشتباهات نكند. بيشتر بچهها هم نميدانستند سوژه مربوطه من خودم هستم. از آنها سوال ميكردم بهنظر شما با اين برادر بايد چكار كرد؟ خودم دچار دلهره شده بودم كه عاقبت موضوع چه خواهد شد. همهاش منتظر نشست آخر هفته بودم. اما وقتي نشست شروع شد با كمال تعجب ديدم كسي چيزي نگفت. با دلهره از بچههاي ساير نشستها پرسيدم چي شد و در نشست شما چه تصميمي براي آن برادر گرفته شد؟ يكي گفت در نشست آنها وقتي ما پيشنهادهاي خودمان را گفتيم، محمد آقا گفت اينها مسأله را حل نميكند. بايد ببينيد ريشة اين كه نقض ضابطه ميشود چيست؟ بعد بهجستجو در پايگاه پرداخته و 14مورد نقض ضابطه از همان پايگاه پيدا كرده بود. مثلاً راديو روي موج راديو ميهنپرستان مانده بود؛ در صورتي كه قراربود موج را بعد از گوش كردن عوض كنند. مقداري مدرك خارج جاسازي نگهداشته شده بود كه آن هم نقض ضابطه بود و يا يك بستهيي روي يكي از ميزها بود كه هيچ كس از افراد حاضر در پايگاه نميدانستند داخل آن چيست
محمد آقا بعداً نتيجه گرفته بود كه هر كس بايد اهميت و جايگاه ضوابط را بداند تا آنها را نقض نكند«
البته صحبت كردن دربارة آموزشهاي حنيفنژاد سردراز دارد. بيترديد او مربي و آموزگاري بزرگ و بيهمتا بود. آموزگاري كه كادرهاي ورزيدهاي را دامن خود پرورد. او همچنين علاوه برجاذبة بيهمتايي كه در درون مجاهدين داشت مورد احترام شديد همة كساني بود كه ميشناختندش. اما بايستي از فردي كردن نقاط قوت چشمگير حنيفنژاد خودداري كرد. اين آموزشها چه در شكل و چه در محتوي نشان ميدهند كه تشكي
لاتي نوين با محتوايي نوين در پهنة مبارزات مردم ايران متولد شدهاست.
منبع: اينجا
زيرنويسها:
(1) سخنان مسعود رجوي با شماري از هواداران مجاهدين- مندرج در نشريه مجاهد شماره371- 8دي76
(2) صفحة244 كتاب 60سال خدمت و مقاومت، خاطرات مهندس بازرگان در گفتگو با غلامرضا نجاتي - جلد نخست
(3) مهندس بازرگان در كتاب خاطرات خود تشكيل سازمان مجاهدين را يكي از رويدادهاي بزرگ و مهم تاريخ يكصد سالة ايران ميخواند. او در اين باره مينويسد:«سازمان چريكي مجاهدين خلق ايران بهوسيله سه تن ازاعضاي نهضت آزادي ايران، محمد، حنيفنژاد، سعيد محسن و علي اصغر بديعزادگان در شهريور1344 پايهگذاري شد. در آن موقع ما پس از محاكمه و محكوميت در دادگاه نظامي، در زندان بوديم و ازخبر تأسيس سازمان مخفي مجاهدين خلق بهوسيله رهبران آن آگاه شديم» ( صفحه 382). اين مسأله البته نادرست است. زيرا تا زمان لو رفتن سازمان در سال50، هيچ يك از سران نهضت و ديگران از وجود سازمان باخبر نبودند. هرچند كه ميدانستند و يا حدس ميزدند كه امثال حنيفنژاد بيكار نيستند و فعاليتهايي دارند. اما اين مسأله با خبرداشتن از وجود سازمان متفاوت است.